جمهوری اسلامی ، جوانی ام را از تو باز خواهم ستاند
سالهای جوانی من ، سالهای است که گرگ خونخواری بر آن سایه گسترانده
بود و در معنای حقیقی آن را ندانسته از دست دادم . هنوز در ظاهر در ادامه ی دوران
جوانی روزگار می گذرانم ولی می دانم این جوانی نیست ، این بردگی است.
هنوز آنهمه زجر و رنج پدر در خاطرم هست ، آن پیرمرد هفتاد ساله تا دم مرگ برای گذران زندگی ما
از خود گذشت و رنج دوری بسیار بر خود روا داشت تا اندکی از این ناملایمات دوران را
برای ما هموار سازد و تا زمانی که در بین ما بود آن دردها را احساس نکردیم چون او
جانانه در برابر اینها ایستاد. ولی چه سود ، آن نیز جوانی اش را از دست داد ..
اکنون که پدر در بین ما نیست دردش را می فهمم ، دردی که بر او تحمیل شد ...
از رویای کودکیم که دور شوم وارد دوران ترس های تحصیل می گردم ، اما چه سود ...
اکنون کجا ایستاده ام ... اکنون ذره ایی از مشکلات پدر در من تداعی می گردد ، اکنون که قسمتی از بار زندگی را بر دوش می کشم....
از خود می پرسم : پس جوانی ام کجا رفت؟ آن تعاریفی که در دوران کودکی ، از جوانی برایم بازگو کرده بودند ، چه شد؟
من نیز همچون پدر ، جوانی ام را گم کرده ام . تنها تفاوت من با پدر این هست که پدر دیگر زمانی برای بازخواهی ندارد ولی من دارم.
من مسبب را خوب می شناسم ، او گرگ پیری است که برای جوانی ما دندان تیز کرده است ... کسی است که از سخن ما می
هراسد ... او ما را در منگنه می گذارد تا جان ما را گرفته تا دیگر نای گفتن نداشته
باشیم ... او از آزادی من و تو می هراسد ... او غریبه پرست هست ... او هر جایی را
بیشتر از ایران من دوست دارد .... او کسی نیست جز جمهوری اسلامی که همه ی ما خوب او
را شناخته ایم ..
ولی امروز در افق جوانی ام را می بینم ، چون من و تو با هم به باور
رسیده ایم که می توانیم ... مطمئن باش جمهوری اسلامی ، جوانی ام را از تو باز خواهم
ستاند و انتقام جوانی دوستانمان که دیگر در بین ما نیستند را هم خواهیم
گرفت.